#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
#تلنگرانه
اوایل ازدواجم بود سر موضوعی با همسرم به توافق نرسیده بودم و همین برام ایجاد کدورت کرده بود هرچند خشم خودمو نشون نمیدادم اما از درون غوغایی داشتم، اصلا زیر بار حرف زور نمیرفتم مخصوص اگه میدونستم حق با منه، مدتی بعد باز هم سر موضوعی بحثمون شد ، و من این بار کوتاه نیومدم و با حالت قهر رفتم منزل پدرم ، از حالت چهره ام فهمیدن مشکلی دارم، بعد از کمی صحبت سفره دلم باز شد و از بحث های قبلی هم با خانواده ام صحبت کردم، پدر و مادر خدابیامرزم کمی ناراحت شدن ، انتظار حمایت ویژه داشتم اما نه تنها پشت من در نیومدن بلکه کلی هم نصیحتم کردن و من ناراحت تر به سمت اتاقم رفتم ، کمی بعد مادرم با دو استکان چای خوشرنگ وارد اتاق شد و با خوش و بش از خاطرات و اتفاقات زندگیش برام تعریف کرد و تاکید میکرد تو دیگه بزرگ شدی و ازدواج کردی باید مسئولیت پذیر باشی، همه اوایل زندگی یه سری مشکلات و اختلاف نظر دارن باید بگردی و منطقی ترین راه حل رو پیدا کنی، نباید تَقّی به توقی خورد چادرچاقچول کنی و بیایی خونه پدرت، البته که در این خونه همیشه برات بازه اما ببین برای چی داری میایی! دلخور شده بودم از اینکه چرا حق رو به من ندادن ، اندکی بعد پدرم هم وارد اتاق شد و کنارم نشست و گفت سُمیه جان، دختر قشنگ بابا ، از من و مادرت ناراحت نشو
تا خواستم چیزی بگم انگشت روی بینی گذاشت وهیس کوتاهی گفت و ادامه داد این داستان رو شنیدی ؟! 👇
در روزگاران قدیم دختری که تازه ازدواج کرده بود با شوهرش سر موضوعی بحث شان شد ؛ دختر هم قهر کرد آمد خانه پدرش واز شوهر خود شروع کرد به بد گفتن که پدر جان شوهر من چنینه وچنانه .
پدر بعد از اینکه به حرفهای دخترش گوش داد گفت باشه عزیز دل بابا با شوهرت صحبت می کنم .
پدر دختر تمام مردهای فامیل که به دختر محرم بودند را به خانه اش دعوت کرد و به هر یک عبایی داد
بعد به زنش گفت دختر را نیمه عریان کرده داخل اتاق بفرستد
مادر دختر دستور شوهرش را اطاعت کرده دخترش را نیمه عریان به اتاق فرستاد.
دختر تا وارد اتاق شد از خجالت سرخ شد وداشت نگاه می کرد ، پدرش عبایش را کنار زد گفت : بیا زیر عبای من
دختر نرفت ،برادرانش گفتند بیا زیر عبای ما اما نرفت ،خلاصه در آن جمع شوهرش را دید و سریع رفت زیر عبای شوهرش پناه گرفت .
بعد پدر دختر گفت:درسته من پدرت هستم و محرم تو ،اما دیدی دخترم مَحرم تر از شوهرت کسی نیست. پس بهتر است بروی زندگی کنی او عیبهای تو را بپوشاند تو نیز عیبهای شوهرت را بپوشان .
او از خطای تو بگذرد تو از اشتباهات شوهرت چشم پوشی کن.
و گفت دونفری که با هم ازدواج میکنند کامل نیستند ولی می توانند همدیگر را کامل کنند. شما هم تازه نوخانه شدید طبیعیه که سر یه موضوعاتی بحث کنید و البته همینها نمک زندگیتون میشه و بعدها خاطره، بوسه ای به پیشانی ام زد و از اتاق رفتن بیرون، کمی فکر کردم از خودم خجالت کشیدم چرا برای این موضوع کوچیک پدر و مادرم رو ناراحت کردم،
به صفحه گوشیم نگاه کردم، همسرم چندبار تماس داشته و پیامک فرستاده: لوس نشو بیا خونه، یا اجازه بده بیام دنبالت ، اومدی در موردش صحبت میکنیم ، منم شیطون رو لعنت کردم و جوابشو دادم پس بیا دنبالم!
نیم ساعت بعد با یه شاخه گل و یه جعبه شکلات وارد خونه پدرم شد، یه نگاهی بهم کردیم و زدیم زیر خنده ، حس کردم تو همین چند ساعت چقدر دلم براش تنگ شده، چقدر عجولانه تصمیم گرفتم، و همونجا به خودم قول دادم صبر و تحملم رو بالا ببرم و باعث ناراحتی هیچکس نباشم ، و فقط زمانهای لازم و بحرانی مشورت فکری بگیرم از بزرگترهام ،
و گذشت چقدر شیرین و دلچسبه
حالا که سالها از اون ماجرا میگذره ته دلم هزاران بار پدر و مادرم رو ستایش میکنم که چقدر زیبا منو راهنمایی و نصیحت کردن، و با طرفداری بیجا از دخترشون باعث کدورت و برهم زدن یه زندگی نشدن.
متاسفانه خیلی ها رو میبینم که به خاطر دخالتهای بیجا، تصمیمات نادرست، و حمایت و دلسوزی افراطی از فرزندشون باعث طلاق و جدایی شون میشن.
کاش یاد بگیریم در این مواقع حساس عجولانه تصمیم نگیریم و راهنمایی درست به فرزندانمون بدیم.
حکایت عباسی شوهر
آخرین نظرات